˙·٠•●♥عاشقان ظهور ♥●•٠·˙
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
شما بخش کردن َ ت خوب است به من می گویی وقتی زینب پای ِ پاره های ِ تن ِ برادرش می نشیند صبر چند بخش دارد؟
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
کیست این سینه سپر همچو حیدر با وقار می کند با غرشش دشمن از هر سو فرار هر زمان با یک رجز با تمامِ قوّتش در حرم آرامشی می نماید برقرار با دو چشمانِ ترش لحظه لحظه می زند بوسه ای بر مشکِ آبِ با فغان و با فکار کیست این شیرِ غَدَر، پاسبان خیمه ها بر شهنشاهِ غریب، اوست تنها غمگسار کیست او زینب دلش هر کجا دنبال اوست چشم زینب بهرِ او، می شود ابرِ بهار او که باشد این چنین سوی میدان می رود لرزه افتد بر دلِ دشمنانِ نابکار رفته تا آب آورد بهرِ طفلانِ عطش گر نیاید جان دهد این حرم از انتظار شاهِ مردی و ادب، عشق و ایمان و وفا نامش عباسِ علی، کربلا را تکسوار شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
به چشمِ من تیر نزنید حالا که قلبم غمینه مادرِ من داره می آد می خوام که چشمام ببینه دستِ من و جدا نکن تا واسه مادر بمیرم زیر بغل های اون و می خوام با دستام بگیرم مشک من و پاره نکن نذار که سختی بِچِشم من از دو چشمِ اصغرِ تشنه خجالت بِکِشم به فرق من ضربه نزن حالا که نقشِ زمینم بذار ز لب های حسین بوسه ی آخر بچینم نیزه نزن تو سینه ام حالا که دل پریشونم بعد یه عمر وفای خود مدیون زینب بمونم شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
از اوّل عمر همه جا اسمِ وفا روی منه می رم برات آب بیارم گریه نکن اصغرِ من این قده بی تابی نکن طفلک مه پیکرِ من آبِ فرات مهربونه قدرِ لبات و می دونه صورتِ ماهت از عطش مثلِ گلهای خندونه داداش حسین بذار برم مشکم و پر آب بکنم بیارم و اصغر تو تا کمی سیراب بکنم داداش حسین نگو نرو آخه به من سقا می گن اگه حرم آب نداره مردم به من چها می گن ناله ی اصغرت می آد لحظه ی مردنِ منه ببین صدای العطش آتیش به جونم می زنه اگه نَرَم آب بیارم شرمنده ی رباب می شم از خجالت پیش همه بدون که من هم آب می شم شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
چه می شد ای خدا مشکم مرا حاجت روا می کرد به حق هر دو دستانم همه دردم دوا می کرد به یاد اصغر نالان که عطشان و پریشان است کمی از آبِ باقی را برای او سوا می کرد خدایا عاقبت دیدی شدم شرمنده ی اصغر چه می شد این فراتِ غم مرا در خود فنا می کرد ز روی کودکان او خجالت می کشم یا ربّ چه می شد ناله ی زینب دلِ من را رها می کرد کنار علقمه آید نوای شیون و زاری شنیدم مادرم زهرا مرا هر دم صدا می کرد توانِ دیدنِ رویِ رقیه کرده مجنونم چه می شد دشمنم اکنون سر من را جدا می کرد به ذکرِ نام مولایم خیالم طفل شش ماهه دلم هر لحظه با شورِ دل زینب صفا می کرد نوای یاری عشقم حسین تشنه ی زهرا قسم بر هر دو چشمانم ز دل صد عقده وا می کرد شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
سقا نظر کن تشنه ام طاقت ندارم طفلِ صغیرم بر عطش عادت ندارم آبی بیاور سینه ام آرام گیرد خشکیده لب هایم ز مشکت کام گیرد رفتی عمو باشد خدا پشت و پناهت چشمان اهل این حرم مانده به راهت ما منتظر بر درگه خیمه بمانیم انجام وعده از عمو را جمله دانیم اما پدر آمد عموی ما نیامد یاربّ چرا آرامشِ دلها نیامد بابا کمر بگرفته از داغ جدایی گوید برادر جان ابالفضلم کجایی؟ دانم عمویم کشته ی این خاک گردید روحش روانه در دلِ افلاک گردید آید عمویم من دگر حرفی نگوییم من جز عمو در این حرم چیزی نجویم شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
درباره وبلاگ گفتم که از فراغت عمریست بی قرارم گفت از فـــراق یاران من نیز بی قرارم گفتم به جز شما من فریاد رس ندارم گفتا به غیر شیعه من نیز کس ندارم گفتم که یاوررانت مظلوم هر دیــارند گفتا مرا ببینند مظلــــــــــوم روزگارم گفتم که شیعیانت در رنـج و در عذابند گفتا به حال ایشان هر لحظه اشکبارم گفتم که شیعیانت جمعند به یاری تو گفتا که من شب و روز در انتظار یارم گفتم به شــــیعیانت آیا پیـــــام داری گفتا که گفته ام من هر دم در انتظارم گفتم که ای امامم از ما چرا نهانــــــی گفتا به چشم محرم همواره آشکارم گفتم به چشم انوار آیا که پا گـــذاری گفتا که شستشو ده شایدکه پا گذارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
||
|